مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند . آن ها عاشقانه يک ديگر را
دوست داشتند .
زن جوان : « يواش تر برو عزيزم . من می ترسم . »
مرد جوان : « نه . اين جوری خيلی بهتره . »
زن جوان : « خواهش می کنم . من خيلی می ترسم . »
مرد جوان : « خوب ولی بايد بهم بگی که دوست دارم . »
زن جوان : « دوست دارم . حالا میشه يواش تر برونی . »
مرد جوان : « منو محکم تربگير . »
زن جوان : « خوب . حالا می شه يواش تر بری . »
مرد جوان : « باشه ولی به شرطی که کلاه ايمنی منو برداری و روی سر خودت
بذاری ؛ آخه نمی تونم راحت برونم . اذيتم می کنه . »
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود .« برخورد موتور سيکلت با ساختمان
حادثه آفريد . در اين سانحه که به دليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد ؛يکی از
دو سر نشين زنده ماند و ديگری در گذشت . »
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی يافته بود . بدون اينکه زن جوان را مطلع کند
باترفندی کلاه ايمنی خودرا بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرين باردوستت
دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .
نویسنده : ◦♥°Ayda°♥◦ تاریخ : پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:★عشق یک مرد به همسرش★,